می ایستیم به احترام رنجهایِ تمام جوانان دهه ی چهل و پنجاهی!



 آنان که جوانیشان را پشت درهای بسته دانشگاه در انقلاب فرهنگی گذراندند.

تمام قد می ایستیم به احترام آنها که تاوان ۱۳سال تحریم را در جوانی شان و هشت سال جنگ را در نوجوانی شان با ثانیه ثانیه. درد و حسرت پرداختند...

نوجوانانی که با آژیر وضعیت قرمز ( که معنی و مفهوم آن که حمله هوایی جنگده های عراقی بود) به خواب می رفتند و با مارش نظامیِ و سرودهای حماسی آهنگران بیدار می شدند.....

جوانانی که بخاطر شلوار لی و آستین کوتاه پوشیدن از ورود به دانشگاه باز ماندند!

و جوانانی که یک شب ویدئو نگاه کردنِ بدون استرس برایشان رویا بود. 

می ایستیم به احترام جوانانی که کار و خانه و ماشین و ازدواج رویایی شد دست نیافتنی تر از توافق!

می ایستیم به احترام این نسل که قرار بود مکتبی باشد، دیندار، انقلابی، نه شرقی نه غربی و امروز از همه اینها گریزان ، در جستجوی فرار است هرجا که اینجا نیست!  

می ایستیم به احترام تمام ثانیه های جوانی مان که در اثر بی تدبیری محمودها به هدر رفت!

می‌ایستیم به احترام دهه ی پنجاهی هایی که بخاطر بی تدبیری، هنوز هم شغل ثابت ندارند و در میانسالی نگران آینده ی مبهم خود و خانواده‌هایشان هستند.

تمام قد می ایستیم به احترام نسل سوخته!
نسلی که سوخت و ساخت
نسلی که همش دروغ شنید
نسلی که نفهمید کی نوجوان، "جوان" و بزرگ شد و موهایِ سرش اگر نریخت به سفیدی گرایید!!!
و در آرزوهایش گم شد.

نسلی که هرگز، هرگز رنگ آرامش را در زندگی تجربه نکرد.

نسلی که در مدارس، ریش، پیراهن روی شلوار، چفیه، آرزوی مرگ برای دیگران، لعن ونفرین را نمود دینداری، در مدرسه آموخت.

نسلی که هرگز نفهمید جنس مخالفش را چگونه میتواند بفهمد، چون کمیته و گشت ثارالله او را تهدید به آبروریزی کرد.  

نسلی که یاد گرفت، آنچه در خانه میگذرد را باید در جامعه کتمان کند حتی گوش کردن به موسیقی های قدیمی برایش جرم محسوب میشد...

به احترامِ تموم دهه چهل و پنجاهی ها می ایستیم و آرزو میکنیم بر خلاف تجربه ی نوجوانی و جوانی خود، پدربزرگان و مادربزرگان خوبی برای فرزندانشان باشند ...

افسانه غار افلاطون



افلاطون میگوید غاری را تصور کنید که در انتهای آن افرادی را از ابتدای کودکی به زنجیر بسته باشند به نحوی که این افراد نتوانند سر خود را به عقب برگردانند و پشت سر خود را ببینند . 

در پشت سر این عده ، افرادی زندگی میکنند و آتشی نیز افروخته اند . در اثر نور این آتش تصاویری از رفت و آمد این افراد و لوازمشان روی دیوار جلوی آن زندانیان در بند افتاده است و سرو صدا های آن مردم نیز در اثر انعکاس در غار از جلوی همان تصاویر نقش بسته بر دیوار به گوش آن زندانیان میرسد . 

بدیهی است که این افراد (زندانیان غار افلاطون ) تصور میکنند که این صداها از همین سایه ها می آید زیرا از ابتدا و کودکی اینچنین دیده و شنیده اند و هرگز نیز قادر نبوده اند پشت سر خود را نگاه کنند .

حال فرض کنید زنجیر برخی از این گروه زندانیان را باز کنید و به آنها بگویید دنیا اینگونه که شما تصور میکنید نیست و آنها را برای مشاهده جهان بیرون از غار ، به خارج از آن غار ببرید .
در بیرون غار نور شدید خورشید چشم این افراد را به شدت ناراحت خواهد کرد و آنها نخواهند توانست چیزی ببینند و به سرعت جلوی چشمان خود را گرفته و به غار بر میگردند . اما فرض کنید که معدودی از این افراد بتوانند در مقابل این نور شدید مقاومت کرده و سپس نگاهی به جهان بیرون غار بیندازند . 

حال از افراد این گروه اگر کسی برای نجات گروهی دیگر از زندانیان به داخل غار برگردد و به آنها که اساسا بیرون را ندیده اند , بگویند که حقیقت چیز دیگری است و فقط باید کمی تحمل داشته باشند ،دست کم مورد تمسخر قرار خواهند گرفت .

(( ان زنجیرها هر چیزی می تواند باشد , خودخواهی یا جهانی ساختگی , وحشت یا اضطراب...))

حتی یکبار هم اگر جور دیگری به جهان بنگریم چیزی از دست نداده ایم و شاید چیزی بدست بیاوریم . اما برخی چنان به غل و زنجیر اویخته اند که تصور اینکه زندگی جور دیگریست برایشان هولناک است و به هر حال حقیقت کمی ازرده خاطرمان خواهد کرد .

منبع : 
سرگذشت فلسفه : براین مگی ، ترجمه حسن کامشاد

ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ .


ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺎ ﮐﺖ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺩﺭ

ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺳﺘﻦ ﺍﺯ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﯾﯿﺲ

ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ .

ﻣﻨﺸﯽ ﻓﻮﺭﺍً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻭ

ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ‏«ﻣﺎﯾﻞ ﻫﺴﺘﯿﻢ

ﺭﯾﯿﺲ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ .‏»

ﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ: ‏« ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻧﺪ . ‏»

ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ‏« ﻣﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﺪ .‏»

ﻣﻨﺸﯽ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻟﺴﺮﺩ

ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﺸﺪ . ﻣﻨﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﺯﻭﺝ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ

ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺑﺎ ﺭﯾﯿﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ

ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭﯾﯿﺲ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ .

ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺗﻠﺨﯽ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻼﻗﺎﺕ

ﮐﻨﺪ . ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺻﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭﮐﺖ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭﯼ

ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻓﺘﺮﺵ ﺷﺪﻩ، ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ .

ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ‏«ﻣﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪ .

ﻭﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪ .

ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯿﻢ .‏»

ﺭﯾﯿﺲ ﺑﺎ ﻏﯿﻆ ﮔﻔﺖ :‏« ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ

ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ، ﺑﻨﺎﯾﯽ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﻨﯿﻢ .... ‏»

ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: ‏« ﺁﻩ ... ﻧﻪ .... ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺑﺴﺎﺯﯾﻢ . ﻓﮑﺮ

ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ . ‏»

ﺭﯾﯿﺲ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﺘﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﻩ ﻭ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺯ ﻭ ﮐﻬﻨﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ

ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏« ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ! ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﮏ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﺍﺭﺯﺵ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺩﻻﺭ ﺍﺳﺖ .‏»

ﺧﺎﻧﻢ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ . ﺭﯾﯿﺲ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﻮﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﺯ

ﺷﺮﺷﺎﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ .

ﺯﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ‏«ﺁﯾﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻤﯿﻦ

ﻗﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻢ؟ ‏»

ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ . ﺭﯾﯿﺲ ﺳﺮﺩﺭﮔﻢ ﺑﻮﺩ . ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢِ " ﻟﯿﻼﻧﺪ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ"

ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎ ﺷﺪﻧﺪ، ﯾﻌﻨﯽ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯽ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ

ﺍﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ;

ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﺳﺘﻨﻔﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﺎﺭﻭﺍﺭﺩ

ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺩ .

ﺷﻤﺎﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﺶ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟؟ﻭﺣﺘﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ

ﭘﺲ ﻣﯿﺰﻧﯿﺪ ؟؟

ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﺪ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱ

ﻇﺎﻫﺮﯼ !!!..

ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ
 


ادامه مطلب ...