بیدار میشم و دستم رو تخت دنبال کنترل کولر میگرده، سرده لامصب!
گوشیم با فونت درشت بهم میگه ساعت ۳:۵۱ دقیقه است بعد با تعجب نگاهم میکنه که خب میخوای چیکار کنی نصفه شبی؟
کلمات و از مغزم کنار میزنم و اجازه میدم به پام فرمان بده که تکون بخوره و دستام پنجره رو باز کنه...
قاطی خیابون میشم.
شبها رنگ خیابون خیلی خاصه. بازیگر اصلی هم نور زرد و نارنجی لامپ بخار جیوه با حباب لاکشتی تیر برقهای ۶ متری وسط بلواره.
تم شب رو اونها مشخص میکن هر چقدر هم که ماه- مثل امشب- دلبری کنه.
نگاهشون میکنم از لابلای درخت جلوی پنجره. تو درخشش زرد و طلایی مصنوعی لامپ، ماه حرفی نداره که بگه مگر اینکه چشمهات اصیل باشن.
چشمام و میبندم، دستم با لمس لبه مبل بدنم و راهنمایی میکنه که بشینم.
ذهنم خودم رو بلند میکنه میبره کویر. مینشونه رو شنهای سرد و چشمام و باز میکنه.
باد میاد
لابهلای کلی ستاره ماه میخنده بهم!
چشمهام چشمهات و سِیر میکنه که ماهن که اصیلن...
باد موهات و برام میاره
میخوره به پیشونیم
تنم میلرزه
سردمه
صدای ماشین میاد
پرده افتاده رو صورتم
پنجره رو میبندم
یه لیوان آب میخورم و برمیگردم تو تختم که از نبودنم سردتر شده...